ساحلِ زيبای چشمت كاش طوفان زا نبود
رودِ چشمت نازنين وابسته ی دريا نبود
چشمِ آرامت خبر از موجِ سركش می دهد
كاش چشمانِ قشنگت ابرِ باران زا نبود
كاش می شد تا غمت قسمت كنيم ای خوب من
تا به دوشت عالمی غم های پابرجا نبود
آبیِ چشم تو می شويد فغانِ اشك را
كاش اشكِ درد رویِ گونه ات پيدا نبود
كاش می شد خنده بر صبحِ لبانت بشكفد
غم هم آغوشِ شكر ريز لبِ زيبا نبود
كاش ميی شد در عبور جاده ای بی انتها
همسفر ردّی ز ما بر سينه ی صحرا نبود
كاش اين شام سيه تا صبحِ صادق می دويد
مطرب از دل می زد و دل در غم فردا نبود
محمد ضیائی